الناالنا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

خاطرات النا

النای قصه گو

النای شیطون برامون شبها قصه میگه : یه هاپوی سفیدی بود میگفت هاپ هاپ من تو رو می خوام.تلپ بعد میگه:یه پیشی بود میگفت میو میو من تو رو می خوام .تلپ ما مفهوم این تلپ آخرش رو نمی فهمیم.جالب اینکه اصلا کسی براش این قصه رو تعریف نکرده.   وقتی هوا خوب و آفتابیه میره جلو پنجره یا دری که شیشه داره میگه: آفتاب بخوره تو کمرم.آخیش. این وروجک معلوم نیست این حرفها رو از کجا یاد می گیره   هورا ....دایی النا دکتراش رو گرفت .الان دیگه داره برنامه ریزیهاش رو می کنه تا بره برای فوق دکترا.موفق باشی دایی جون.دایی النا اصلا نتونسته تا این لحظه النا رو از نزدیک ببینه.هر دو همدیگه رو از روی عکس می شناسن.النا دو شب پیش کلی با دایی ا...
17 آبان 1391

بدون عنوان

سلام به همه دوستان.النا رو بالاخره از شیر گرفتم.اونم یه پروژه ایی بود برای خودش.دکترش از تابستونه گفته باید از شیر بگیریش .منم تابستون این کار رو کردم که خدا روز بد نده مریض داشت میشد اونم از نوع شدیدش.با مامان بزرگم مشورت کردم گفت بچه رو نباید تو گرما از شیر بگیری.ما هم مجبور شدیم اطاعت کنیم.خلاصه یه یک هفته ایی هست که شیر نمی خوره. سه هفته پیش هم برای مامانا یه حادثه اتفاق افتاد.چشمتون روز بد نبینه .از پله ها پاش پیچ خورده بود و نه تا پله افتاده بود.ولی خدا رو شکر بخیر گذشت و مچ یک پاش پیچ خورد و پای دیگه اش انگشت کوچیکش هم در رفته بود و هم شکسته بود.خلاصه رفت اتاق عمل و هر دو تا پاش رو گچ گرفتن و یه 2 هفته ایی استراحت کرد.منم النا...
10 آبان 1391

اندر احوالات مادر النا و النا

جاتون خالی رفتم 3 روز پیش دکتر بازم عکس گرفتم از انگشتم . دکتر گفت وای وای... چرا اصلا استخون پات جوش نخورده؟ گفتم به علت حساسیت به لبنیات مخصوصا شیر نمی تونم لبنیات بخورم.گفت من به این کارا کار ندارم باید لبنیات بخوری.رو کرد به همسری و گفت لبنیات زیاد بخوره شما موافقی؟همسری گفت من که حرفی ندارم خودش نمی خوره. خلاصه چشمتون روز بد نبینه که با حساسیت شدید دارم لبنیات می خورم و اونقدر حالم بد می شه که نگو. بگذریم مورد دوم رو اعلام کنم: هورا ........ نمره امتحان حسابداریم رو از آموزشگاه گرفتم. از 100 گرفتم 99 . استادم گفت باید شیرینی بدی.گفتم بابا من 100 می گرفتم اصلا غلط ندارم نمی دونم چرا بهم 99 داده.استادم خندید و گفت حتما از حرص دل...
19 مهر 1391

ماجرای حرف زدن النا

بابای النا از النا می پرسه دو دو تا میگه چهار تا.سه سه تا میگه نه تا.چهار چهار تا میگه شونزده تا.به خاله اش که می رسه می گه هلو. هو آر یو.تنک یو.یک بلایی شده که نگو هر چی بهش میگی سریع جواب می ده. دیروز به بابا بزرگش میگه شامپوی بچه ام کو؟بابا بزرگش میگه کدوم بچه ات .بعد خاله اش رو نشون می ده.هممون می زنیم زیر خنده. وقتی پیاز خورد می کنم می بینه اشکام می یاد میگه مامان خوبی؟دو بار یا سه بار می پرسه خوبی؟خوبی؟بعد که بهش جواب می دم میخنده و می ره. جارو برقی رو که میخوان روشن کنند میگه روشن نکن النا می ترسه.     ...
13 مهر 1391

مرکز استعداد یابی کودکان

یه سایت استعدادیابی کودکان .من خودم با یکی از نمایندگیهاش تماس گرفتم گفتند که باید از 3 سال به بالا باشه.دوست داشتید یه سری بهش بزنید.به قول خودشون :با یک کلیک کودک خود را جهانی کنید: www.WTA7.COM ...
9 مهر 1391

یه اتفاق

یکشنبه النا از صبح رفت خونه عمه مژگان و پیشش موند .منم رفتم سر کار .عصری که اومدم پیشش چشمتون روز بد نبینه ساعت حدود 7 عصر بود که انگشت پام به پایه مبل گیر کرد و شکست.همچین صدایی  داد که نگو.خلاصه بعد از اومدن همسری ساعت حدود ده و نیم بود که رفتیم اورژانس و تا دوازده ونیم اونجا اسیر بودیم تا آتل آلمینیومی گرفتن و گفتن  انگشت پات از دو جا شکسته.خلاصه سه شنبه صبح هم امتحان عملی حسابداری داشتم که با پای شکسته رفتم امتحانم رو دادم و اومدم. فقط قسمت خیلی مشکلش دستشویی بردن  الناست.   ...
5 مهر 1391