النای قصه گو
النای شیطون برامون شبها قصه میگه :
یه هاپوی سفیدی بود میگفت هاپ هاپ من تو رو می خوام.تلپ
بعد میگه:یه پیشی بود میگفت میو میو من تو رو می خوام .تلپ
ما مفهوم این تلپ آخرش رو نمی فهمیم.جالب اینکه اصلا کسی براش این قصه رو تعریف نکرده.
وقتی هوا خوب و آفتابیه میره جلو پنجره یا دری که شیشه داره میگه:آفتاب بخوره تو کمرم.آخیش.این وروجک معلوم نیست این حرفها رو از کجا یاد می گیره
هورا ....دایی النا دکتراش رو گرفت .الان دیگه داره برنامه ریزیهاش رو می کنه تا بره برای فوق دکترا.موفق باشی دایی جون.دایی النا اصلا نتونسته تا این لحظه النا رو از نزدیک ببینه.هر دو همدیگه رو از روی عکس می شناسن.النا دو شب پیش کلی با دایی اش تلفنی صحبت کرد.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی