الناالنا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

خاطرات النا

عروسی

روز جمعه عروسی دختر عمه ام مریم بود و برای النا چهارمین عروسی بود که می رفت. عروسیهای دیگه خیلی بهش خوش گذشت ولی این عروسی یه کم صدای ضبط بلند بود و النا با تمام وجود داد می زد تا صداش از صدای ضبط بلندتر باشه و من خیلی نگرانش بودم و همش می گفتم مامانی یواش اینقدر داد نزن ، برقص ، دست دستی کن. یه چند لحظه حواسش پرت می شد و دوباره روز از نو روزی از نو شروع می کرد به جیغ زدن. من یه پام بیرون سالن بود یه پام توی سالن. تا می رفتیم بیرون شروع می کرد به بلند بلند خندیدن و بازی کردن ولی بمحض اینکه می اومدیم داخل دوباره شروع می کرد به جیغ زدن. آخرش یه جعبه دستمال کاغذی گذاشتم جلوش و اون شروع کرد به دستمالها رو کشیدن بیرون و حواسش پرت شد از اون ور د...
16 مهر 1390

عمه زری برگشت

بالاخره عمه زری ساعت 10 شب 5شنبه بعد از دو ساعت تاخیر به ایران اومد. اونقدر هم دلش برای من و شما تنگ شده بود که هر چند دقیقه یک بار می یومد و یه دیده بوسی می کرد. من بهش گفتم خوبه می خواستی اقامت دائم بگیری. اینطوری می خواستی بمونی ؟؟؟؟؟؟ تو که دلت برای همه خیلی تنگ شده بود چطوری می خواستی اونجا بمونی؟گفت نه تصمیمم عوض شد . قرار شد سالی یک بار برم  . اینطوری نه دلم برای اونطرف تنگ میشه نه این  طرف خلاصه ما هم کلی خوشحال شدیم که عمه جانت روحیه اش کلی عوض شده ...
10 مهر 1390

حرفهای النا بعد از یک سالگی

این دخمل گل مامان یه چیزهایی می گه: توپ= پوو - بابا= با یا بعضی اوقات هم می گه بابا- به به = به به- غذا= مه-گربه=مو مو-حموم=موم-نی نی= نی- بیرون رفتن=دده-تعجب=اهه- دعوا کردن با داد= اهههههههههههههههههههه-میگم این عروسکها مال کیه= من-مامان= ماما- رفت= رفففففف دهش همین جوری تا چند ثانیه باز می مونه.هاپو= آپوو به نظر می یاد اینقدر که عجله داره حرف بزنه عجله نداره راه بره.وقتی نگهش می داریم سرپا تا بایسته اول همین طوری با تعجب اطراف رو نگاه می کنه بعد از چند ثانیه می زنه زیر گریه. بسکه از راه رفتن می ترسه. ولی پست روروئکش همچین با شتاب می ره تازه پاهاش رو هم می گیره بالا تا روی سنگه قشنگ لیز بخوره و کلی ذوق می کنه واز ته دلش جیغ میکشه اونم چ...
7 مهر 1390

بیماری النا

عجب مریضی بود این مریضیه. النا برای اولین بار مریض شد.بقول دکتر ویروس گرفته بود. اونم چه ویروسی. دوره اش 4 روز بود . اونقدر هم شدید بود که دخترم خیلی لاغر شد.دکتر گفت هیچ کاری نمیشه کرد باید دوره اش تکمیل بشه.دخمل من که اصلا گریه نمی کرد همش گریه می کرد اونم از دل درد شدید اصلا ساکت نمیشد.حالا یه چند روزی از بیماریش گذشته و خوب دوباره سرحال شده ولی لاغر . دوست دارم برای تولدش دوباره حتی بهتر از قبل از بیماریش بشه.خودم هم از این مریضی گرفتم خیلی سخت بود خودم 5 کیلو وزن کم کردم.همسری و خاله النا و بابا بزرگ و مامان بزرگش هم گرفتن. موندیم عجب ویروسی بود که هر کس با النا در ارتباط بود گرفت. امیدوارم همیشه همه بچه ها سالم و سرحال باشند. ...
6 شهريور 1390

تولد آریو

پسر عمه ات آریو بالاخره بدنیا اومد. می گن خیلی شبیه دایی اش یعنی بابای تو هست. ما که ندیدیمش ولی به محض اینکه ایران اومد عکسش رو می ذارم برات.دقیقا پسر عمه ات یازده ماه باهات فاصله داره .تو هم مثل همیشه شیطون بلا هستی.همچین که نگهت می داریم سریع می دویی ولی وقتی دستهاتو رها می کنیم تا خودت راه بری فقط راست می ایستی و حتی جرات نمی کنی یه قدم جلو بذاری.بعدش هم شروع به نق زدن می کنی که بیا بگیرم. همش برای خودت آواز می خونی و بازی می کنی.
23 مرداد 1390

النای شیطون بلا

من و النا با هم رفته بودیم برای چکاپ.انقدر شیطون شده بودی که نگو.آزمایشت رو از مامان می گرفتی اول کلی تکونش می دادی بعد پایین رو نگاه می کردی و می نداختیش پایین. بعد از چند دفعه انجام دادن این کار یه نگاه به بغل دستت کردی دیدی یه نی نی بامامانش نشستن کنارمون مامان نی نی کوله پشتی داشت و درش هم باز بود همچین گیر داده بودی به کوله پشتیش که نتونستم دیگه جلوت رو بگیرم. گفتن بذارم ببینم چه کار می کنی . دست کردی توی کوله پشتی خانومه و دفتر بیمه نی نیه رو برداشتی و کلی ذوق کردی. خانومه یه نگاه به تو کرد و گفت عجب دختر شیطونی داری. تازگیها بد شدی همش گریه می کنی نمی ذاری من از جام تکون بخورم میگی همش بشین پیش من.اگه هم از سر کار بیام اصلا نمی ذاری...
24 تير 1390