الناالنا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات النا

النای شیطون بلا

من و النا با هم رفته بودیم برای چکاپ.انقدر شیطون شده بودی که نگو.آزمایشت رو از مامان می گرفتی اول کلی تکونش می دادی بعد پایین رو نگاه می کردی و می نداختیش پایین. بعد از چند دفعه انجام دادن این کار یه نگاه به بغل دستت کردی دیدی یه نی نی بامامانش نشستن کنارمون مامان نی نی کوله پشتی داشت و درش هم باز بود همچین گیر داده بودی به کوله پشتیش که نتونستم دیگه جلوت رو بگیرم. گفتن بذارم ببینم چه کار می کنی . دست کردی توی کوله پشتی خانومه و دفتر بیمه نی نیه رو برداشتی و کلی ذوق کردی. خانومه یه نگاه به تو کرد و گفت عجب دختر شیطونی داری. تازگیها بد شدی همش گریه می کنی نمی ذاری من از جام تکون بخورم میگی همش بشین پیش من.اگه هم از سر کار بیام اصلا نمی ذاری...
24 تير 1390

چرخیدن النا

دختر کوچولوی مامان تازه یاد گرفتی نشسته دور خودت می چرخی و نق می زنی . آخه دوست داری بلند شی راه بری.اونقدر برای حرف زدن و راه رفتن عجله داری که نگو.دیروز سه دفعه مامان رو بوس کردی .دهنت رو می چسبونی به لپ مامان و بعد بر می داری.البته بوس کردن رو از 5 ماهگی بلد بودی حالا کجا یاد گرفتی خدا داند. دیروز من و بابایی نشسته بودیم پشت میز غذاخوری و با هم صحبت می کردیم تو هم تو روروک بودی. بابایی رفت از تو اتاق خواب یه چیزی بیاره تو هم دنبالش دویید و رفتی. بعد موندی بابا کدوم اتاق رفته همین جوری بدون حرکت تو راهروی بین دو اتاق موندی بعد خوب گوش دادی.و سریع رفتی تو اتاق مامان. بابایی باهات دالی بازی کرد. و گفت ماشااله هوشش خیلی خوبه انشااله هیچ وقت...
19 تير 1390

خداحافظی با عمه زری

شنبه 11/4/90 عمه زری مراسم خداحافظی گرفته بود . همه عمه هات اونجا جمع بودن باضافه یکی از عموهات. آخه عمه جونت میخواست بره آلمان چون عمه افسانه ات می خواد یه پسر عمه نانازی برات بیاره. خلاصه کلی حال و هوای جالبی داشت. کلی خوراکی و شوخی و خنده. ولی عمه زریت کلی استرس داشت چون میخواست بره و مسئولیت سنگینی پیش روش بود که باید انجام می داد. ولی از همه بیشتر بخاطر اینکه می خواست تو رو 3 ماهی نبینه ناراحت بود به من می گفت حتما بیام وب بدم تا ببینت منم بهش قول دادم که حتما این کار رو بکنم . وقتی می خواست ازت خداحافظی کنه یه دست بلوز و شلوار قشنگ دخترونه هم بهت داد گفتم به چه مناسبتی گفت مناسبت نداره همین طوری. بابات به شوخی بهش گفت که لباس آلمانی بر...
12 تير 1390

عید مبعث = 5شنبه

روز 5شنبه عید مبعث اصلا ناهارتو نمی خوردی . همش دوست داشتی بازی کنی .به زور و با بازی غذاتو خوردی . مامان به خاطر گرمای هوا و مشغله زیاد نتونسته بود بیرون ببرت و به قول دکتر کودکان اگه بچه ها رو بیرون نبری افسردگی می گیرن و به قول معروف دپرس می شن. به خاطر همین به بابایی گفتم عصری یه سر غروب ببریمت خیابون .ساعت 8 رفتیم بیرون به محض اینکه از خیابون پیاده شدی همچین مردم رو نگاه می کردی که نگو بعضی وقتها هم باهاشون بای بای می کردی . بعدش هم رفتیم خونه بابا بزرگت . کلی عمه زریت به قول خودش چلوندت. و تو کلی کیف می کردی به جای اینکه گریه کنی کلی خندیدی. بعدش هم که رفتیم خونه.  
12 تير 1390