الناالنا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات النا

عکسهای النا

 من مامان وقتی النا 7 ماهه بود رفتم آتلیه سایان تا یه وقت بگیرم براش .گفتم نمونه کارهای بچه ها رو می خوام ببینم .وقتی نمونه ها رو نشون داد از تعجب شاخ درآوردم چون دیدم حتی بچه یه روزه هم عکس داشت اونم چه عکسهای باحالی.یه عکس دیدم یه مادر با بچه یک ماهش انداخته بود اونم چه عکس جالبی.گفتم من اصلا نمی دونستم که شما بچه به این کوچیکی هم می تونید عکس بندازید اگه می دونستم زودتر خدمت رسیده بودم.خلاصه بماند.یه وقت گرفتم اومدم.تصمیم گرفتم سر فرصت مخصوصا تولدهای النا ببرمش آتلیه.اینم چند تا از عکسهای آتلیه النا.       اولین عروسی که النا رفت عید سال 1390 این خرس رو ستاره براش عیدی آورده از ساری ...
11 خرداد 1391

مسافرت

اولین مسافرت النا به تهران مورخ4/7/90 بود هنوز یک ماهش هم نشده بود.با عمه عصمت و زهرا رفتیم مسافرت خونه اونا مسافرت یک روزه بود ولی اصلا من رو اذیت نکرد آروم می خوابید و بلند می شد. جالبتر اینکه تو اتوبان هر جا که روشن بود چشمهاش رو می بست و هر جا که تاریک بود چشمهاش رو تا آخرین درجه باز می کرد. باد که به صورتش می خورد کلی ذوق می کرد و یه نفس عمیق می کشید.در  کل بهمون خوش گذشت. دومین مسافرتش به ساری بود . با عمو علی و بهار رفتیم خونه سمیرا(دختر عمه النا) . بچه ارومی بود و کلی خوش گذشت یه مسافرت 3 روزه بود. عکس هم کنار دریا ازش گرفتیم. فقط یه روز رفته بودیم خیابون ستاره گم شد در کل یه نیم ساعتی طول کشید همه داشتیم دیوونه می شدیم یه بچه...
11 خرداد 1391

النای یک سال و نیمه=18 ماهه

میگن مامانها همش تو استرس و حرص خوردن هستند راست می گن.این النای شیطون بلا اصلا یه لحظه یه جا نمی شینه.از صبح که بیدار میشه یا خوابه یا داره راه می ره.اونم چه راه رفتنی.یا سرش تو ماشین لباس شوییه و یه پارچه یا لباسهای خودش رو می ریزه تو ماشین و همش درش رو باز و بسته می کنه.یه دفعه هم دستش موند لای درش.همچین گریه می کرد و می گفت مامان باز باز.(یعنی درش رو باز کن). همه چیز رو  اکثر می گه.تا یه سوالی ازش می پرسیم و معطل می مونه میگه نمو.این جوابی برای تمام سوالهاییه که نمی دونه چی بگه.به گوجه می گه=دوجه.ب پرتقال و لیمو =نونو.به آب می گه=آبه.خرگوش=آگوش.جوجه=جوجو.گربه=پیشی.آلبالو=آمبالا. بیسکویت = بی بی .برنج براش گرد می کنم خیلی دوست داره...
7 خرداد 1391

پیشرفتهای النا

تازه یاد گرفته وقتی بهش می گی پاهات کو با دست انگشتهای پاشو می گیره.به مناسبت دندون درآوردنش هم دو توپ یکی خاله اش و دیگری عمه اش بهش دادن . خیلی جالب بود که تا توپ رو گذاشتیم جلوش خودش با دست زد بهش و قلش داد بطرف جلو.و منتظر بود تا یکی دیگه اونو بطرفش پاس بده. کلمه های دیگه که میگه اینه:آپو-تو به جای توپ. بچه ها خیلی سریع بزرگ میشن و کسی نمی دونه که عمرش مثل باد داره می ره.
7 خرداد 1391

دندون النا

دیروز دومین دندون دخترم هم سرش بیرون زد. اون دندون اولیش هم هنوز بطور کامل بیرون نیومده. به مناسبت دندون درآوردنش عمه زری بهش یک بلوز آستین کوتاه نارنجی که یک عروسک روی سینه اش داره داد عمه مژگانش هم یک صابون فیروز و یک شامپو فیروز بچه که شکل جوجه سفید رنگ است و یک مسواک آّبی رنگ که روی دسته اش سه تا خرس داره که روی ابرها هستند بهش داد و گفت من چون یک هفته مریض بودم و دندونم خیلی درد می کرده خیابون نرفتم می بخشید.(دلم براش سوخت یک هفته درد دندونش حتی با مسکن هم از بین نمی رفت .دندون درد شدید با گوش درد شدید داشت.منم یه روز با همسری و النا یه قابلمه سوپ مقوی با قلم درست کردم و براش بردم ).عمه عصمت یه توپ آپارتمانی که روش عکس دو تا عروسک باربی...
7 خرداد 1391

یک اتفاق

یه دفعه یاد یه اتفاق تو عید افتادم گفتم بنویسم تا یادگار بمونه و اما اتفاق: قرار بود بعد از شام بریم خونه پسر خاله ام حامد برای عید دیدنی وقتی رفتیم با همه سلام علیک کردیم و نشستیم النا هم خیلی خوشحال و سر حال بود.رفت توی اتاق خواب اونها من خواستم پشت سرش برم که خانوم حامد گفت اونجا چیزی نیست که براش خطرساز باشه بشین ولی من باز رفتم پشت سرش .النا یه سر و گوشی آب داد و اومد کنار مامانم .مامانم یه سیب دستش داد من یه دفعه دیدم روی سرامیک کنار النا قرمز شد.اول فکر کردم رنگی چیزیه.بعد دستش رو دیدم .همچین خون می یومد که نگو .گفتم مامان دست به چاقو زده گفت نه .خلاصه کلی هل شده بودم سریع بردمش تو ظرفشویی دستش رو شستم.از اونجا که حامد دوره کمکهای ا...
6 خرداد 1391

سال 1391 سال نهنگ

چند روز مونده به پایان سال نود النا واکسن یک سال و نیمه اش رو زد خیلی نگران بودم.آخه با وجود کار زیاد شرکت نمی تونستم مرخصی بگیرم.خلاصه خیلی سخت نبود و سه روز یه جورایی رد شد و رفت.یه شانس دیگه هم که آورد شرکت ما از 27 اسفند تعطیل شد و من نرفتم سر کار وقتی حساب کردم یه 17 روزی در کنارش بودم و اونم حسابی لذتش رو برد.اولین روزهای تعطیل وقتی بیدار می شد و می دید من کنارشم آنچنان خوشحال می شد که نگو.از این اتاق به اون اتاق می دوید و برای خودش آواز می خوند مامانا -مامانا.نمی دونست از خوشحالی چه کنه. سال جدید من همش دنبالش می دویدم.النا دست به این نزن.النا این کار رو نکن.اونقدر شیطون شده بود که نگو منم بعضی وقتها دیگه از دست شیطنتهاش عصبی می شدم...
14 فروردين 1391