الناالنا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

خاطرات النا

یک اتفاق

1391/3/6 11:27
نویسنده : گیلدا
553 بازدید
اشتراک گذاری

یه دفعه یاد یه اتفاق تو عید افتادم گفتم بنویسم تا یادگار بمونه و اما اتفاق:

قرار بود بعد از شام بریم خونه پسر خاله ام حامد برای عید دیدنی وقتی رفتیم با همه سلام علیک کردیم و نشستیم النا هم خیلی خوشحال و سر حال بود.رفت توی اتاق خواب اونها من خواستم پشت سرش برم که خانوم حامد گفت اونجا چیزی نیست که براش خطرساز باشه بشین ولی من باز رفتم پشت سرش .النا یه سر و گوشی آب داد و اومد کنار مامانم .مامانم یه سیب دستش داد من یه دفعه دیدم روی سرامیک کنار النا قرمز شد.اول فکر کردم رنگی چیزیه.بعد دستش رو دیدم .همچین خون می یومد که نگو .گفتم مامان دست به چاقو زده گفت نه .خلاصه کلی هل شده بودم سریع بردمش تو ظرفشویی دستش رو شستم.از اونجا که حامد دوره کمکهای اولیه رو دیده بود بهم گفت اصلا هل نشو بچه می ترسه خیلی راحت و بدون استرس باش مشکلی نیست.خودش هم اومده بود کنارم خلاصه هر چی ما دستش رو با آب سرد می شستیم بند نمی اومد تا اینکه خونش کمتر شد و دیدم یه خراش کوچیک روی بند انگشتشه .حامد گفت بیا دیدی هیچی نیست اینقدر ترسیدی بچه است خونش رقیقه تا یه جائیش می بره خون زیادی می یاد.با یه دستمال تمیز سفت دستش رو بستیم النا هم کلی ترسیده بود و هی می گفت دست .بعد از 5 دقیقه دستش رو باز کردم چون ترسیده بود و فکر می کرد چی شده .حالا موضوع از چه قرار بود :

من رفتم تو اتاق خواب و کلی گشتم نگو النا خانوم چون خیلی علاقه مند به بخاری هست رفته بود در بخاری رو  اونجا که درجه رو داره باز کرده بود لبه داخلی در هم تیز بوده و دستش رو بریده بود .

خلاصه شبی بود که نگو.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

نسرین مامان باران
8 خرداد 91 14:19
سلام گیلدا جون . اتفاق جالب و هولناکی بود . خدا همه بچه ها رو حفظ کنه .
مامان میترا
10 خرداد 91 12:25
شیطون ناز


مامان تیارا
11 خرداد 91 8:21
آخی بازم بخیر گذشته خدا را شکر