سال 1391 سال نهنگ
چند روز مونده به پایان سال نود النا واکسن یک سال و نیمه اش رو زد خیلی نگران بودم.آخه با وجود کار زیاد شرکت نمی تونستم مرخصی بگیرم.خلاصه خیلی سخت نبود و سه روز یه جورایی رد شد و رفت.یه شانس دیگه هم که آورد شرکت ما از 27 اسفند تعطیل شد و من نرفتم سر کار وقتی حساب کردم یه 17 روزی در کنارش بودم و اونم حسابی لذتش رو برد.اولین روزهای تعطیل وقتی بیدار می شد و می دید من کنارشم آنچنان خوشحال می شد که نگو.از این اتاق به اون اتاق می دوید و برای خودش آواز می خوند مامانا -مامانا.نمی دونست از خوشحالی چه کنه.
سال جدید من همش دنبالش می دویدم.النا دست به این نزن.النا این کار رو نکن.اونقدر شیطون شده بود که نگو منم بعضی وقتها دیگه از دست شیطنتهاش عصبی می شدم.با پسر عمه اش آریو هم که خیلی حسودی می کرد.اونم خیلی شدید.ولی کم کم داره باهاش دوست میشه ولی چه فایده دیگه وقته اشه که برن به خونه اشون.
یه روز با خانواده همسری همگی رفتیم همدان تو تعطیلات .بد نبود خوش گذشت.ولی از اولش هوا بارون-تگرگ و برف می اومد.آسمون تو اون یه روز همه هنرهاش رو نشون داد.
برای خودش این مسافرت و همینطور سیزده بدر حکایتی داشت.از این طرف من وسایلمون رو جمع می کردم از اون طرف دختری می ریختشون بیرون.فکر کنم یه 4 الی 5 باری ساک و وسایل رو بستم .دیگه از دستش کلافه شده بودم.
تو 13بدر که اولش دختر نق نقویی شده بود ولی بعدش کلی کیف کرد.یه بره براش گرفتیم اوردیم تا دیدش اول یه چنگ زد به موهاش ولی بعد شروع کرد به ناز کردنش .
فرداش یعنی 14 فروردین رفت خونه مامان بزرگش براش تعریف میکرد که بع بعی= بع بع -هاپو =هاپ هاپ . رفت.انقدر خلاصه داستان دیروز رو تعریف میکرد که نگو.ترجمه اش: بع بعی رو دیدم می گفت بع بع .هاپو رو دیدم می گفت هاپ هاپ .بعدش رفتند.